دو سال پیش بود بهش گفتم دارم میرم کربلا بهم گفت مسعود شاید اعنقاداتت هم کمکمت نکنه
روز آخر ساعتهای چهار و پنج بعد از ظهر بود به برادرم گفتم میخوام برم حرم گفت بزار آخر شب بریم الان شلوغه ولی من رفتم و جالب اینجاست نسبت به روزهای اربعین خلوت بود
تو هر دو حرم از شدت پا درد فقط دنبال این بودم که بشینم
هنوز این صحنه تو ذهنمه که جلوی ضریح آقا قمر بنیهاشم علیه السلام دوزانو نشسته بودم و ازشون خواستم که نجاتم بدن
اون روز آخر شب هم با برادرم رفتیم حرم ولی انقدر شلوغ بود که نمیشد ایستاد چه برسه به اینکه بشینیم
از اون سفر توشه خاصی نداشتم تا این سفر دوم که حالا من رو به این ایمان رسونده که میتونم و سفر بعدی به اون دوست عزیزی که معتقد بود مسعود شاید اعتقاداتت هم کمکت نکنه ثابت میکنم که چرا کمکم میکنه